راستینراستین، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

راستین

لگدپرانی

پسرم می دانم جایت تنگ شده و دلت می خواهد کش و قوسی به تنت بدهی و خستگی ای در کنی اما شرمنده که بضاعتم در همین حد است. می دانم حتی گاهی اعصابت از این خانه کوچک و دلگیر خرد می شود و لگدی هم به در و دیوارش می زنی اما پسرکم فکر مادرت هم باش. تا ماه پیش در حسرت این بودم که برای لحظه ای هم شده تو را در وجودم حس کنم. دستم را با هزار آرزو بر شکمم می گذاشتم و نومیدانه گوش تیز می کردم، حالا انگار که قرار است با گوش هایم چیزی بشنوم. اولین باری که زیر دستانم خزیدی شک کردم که تویی یا خیالاتی شده ام و پدرت مدام می گفت حرکت روده بوده است. اما کم کم علاوه بر خزیدن، ضربان نبضی هم زیر دستانم حس می کردم. پدرت با شوق دستانش را روی شکمم می گذاشت و چون هیچ جنبشی ...
23 ارديبهشت 1391

اولین سلام

امروز به روایت سونوگرافی چهار ماه و چهارده روز از نخستین نشست ات بر جانم می گذرد و حالا دیگر آنقدر روبه راه شده ام که نخستین سلام کتبی ام را برایت به یادگار بگذارم. حالا می دانم که تو مرد کوچک زندگی ام هستی. راستش نوشتن از تو برایم سخت است چون احساس می کنم از چشمان من به صفحه زل زده ای و تمام کلماتم را از نگاه ات می گذرانی. اما مهم نیست چون می خواهم اینجا با تو صادق باشم. در این مدت ضعف و تهوع و درد و مشکلات مزاجی همه و همه دست به دست هم داد تا مرا حسابی گوشه نشین کند. اگر پدرت نبود حسابی از پا درآمده بودم اما او نگذاشت ذره ای دوری مادرم مرا عذاب دهد. آنقدر خوب از من و تو مراقبت کرد که مرا حسابی شرمنده خودش کرد. حقیقتاً نمی دانم بدون او چطور...
23 ارديبهشت 1391

سالگرد ازدواج مامی و بابایی

پسرم امروز هشت سال از یک روز خاص می گذرد. روزی که اگر جوری که باید باشد نبود شما حالا نبودی تا شادی زندگی من باشی. امروز هشتمین سالگرد روزی است که من و پدرت با هم عهد بستیم تا باقی عمرمان را در کنار هم بگذرانیم و در خوشی ها و ناخوشی ها یار هم باشیم. خوشحالم که امروز که به پشت سر نگاه می کنم اشکی که در چشمانم می نشیند درخششی به رنگ عشق و محبت دارد. پسرم برایت زیباترین و پرشورترین و ماناترین عشق را آرزو می کنم.   ...
18 ارديبهشت 1391

پسرکم قد کشیده

امروز به پهلو دراز کشیده بودم که متوجه شدم حرکاتت از همیشه بیشتر و طولانی تر است. احساس می کردم دیگر حرکاتت ضربه ای نیست و دست و پایت را کش می دهی. شکمم را که نگاه کردم دیدم لباسم کاملاً با هر حرکتی تکان می خورد. خیلی برایم جالب بود. آنقدر ذوق کردم که پدرت را صدا کردم تا شیرین کاری پسر عزیزش را تماشا کند. دیگر لازم نیست بابایی دستش را روی شکمم بگذارد تا تو را احساس کند. همین که به شکمم نگاه کند حرکاتت را می بیند. باورم نمی شود که فقط در طول یک هفته اینقدر رشد کرده باشی عزیزم. فکر نمی کردم چنین تجربه ای را در هفته بیست و سوم داشته باشم اما تو پسر زرنگی هستی و مامی به داشتن شما افتخار می کند. راستین عزیزم چند روز پیش با بابایی رفتیم و قراردا...
18 ارديبهشت 1391

بابایی گفتن بابایی

پسر قشنگم دیروز لباس هایی که برایت سفارش داده بودم رسید و حالا تقریباً لباس هایت کامل شده است. عزیزم نمی دانی که هر بار با چه ذوقی از تک تک لباس هایت عکس می گیرم و در فیس بوکت آپلود می کنم تا هم یادگاری برای خودت باشد و هم مامان و بابا و خواهر و برادرهای مامی و بابایی از ایران ببینند. عسلم اگر می دانستی که چند نفر مشتاق آمدنت هستند و برای تولدت روزشماری می کنند فکر کنم همین حالا از شکم ام شیرجه میزدی بیرون. راستی پسرم آن روز که بابایی بالاخره تو را صدا کرد چه حسی داشتی؟ من که گریه ام گرفته بود. دستش را گذاشته بود روی شکمم و هی میگفت بابا، بابایی. تو هم هی لگد میزدی کف دست بابایی. عزیزم قرار شده که تا یکی دو ماه آینده به یک خانه بزرگتر برویم ...
6 ارديبهشت 1391

پسر 25 سانتی من

امروز بیست هفته از حاملگی من می گذرد و تا کنون نیمی از این مسیر طاقت فرسا را پشت سر گذاشته ام. عزیز دل بیست و پنج سانتی من ما این مسیر را با هم آمده ایم و همانطور که من لحظات سختی را پشت سر گذاشتم مطمئنم تو هم روزهای راحتی را نگذرانده ای. می دانم بزرگ شدن خیلی سخت است. پدرت هم روزهای سختی داشته است تا از من و تو مراقبت کند. اما خودمانیم به من و تو بیشتر خوش گذشته تا پدرت، چون مرتب مشغول بخور و بخواب بودیم، نه؟ می دانم روزهای پیش رو روزهای سخت تری خواهد بود اما خوشحالم چون هر روزی که بگذرد، یک روز از زمان دیدن روی ماهت کم می شود و آغوش من بی صبرانه منتظر گرمای تن توست.            ...
1 ارديبهشت 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به راستین می باشد